بیتابیتا، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 20 روز سن داره

بیتای زندگی مامانی و بابایی

منو ببخش مامانی....

عزیزم امروز صبح که از خواب بیدار شدیم گذاشتمت روی کریرت داشتی کارتون میدیدی.منم رفتم دستشویی.یهو صدای گریه ات بلند شد.کم پیش میاد اینجوری گریه کنی.خیلی ترسیدم و بدو اومدم....الهی بمیرم من که انقدر مامان بدی بودم.از رو کریر افتاده بودی و داشتی گریه میکردی.الهی فدات شم ببخش منو که تنهات گذاشتم. خداروشکر چیزیت نشد و فقط گریه میکردی محکم و منم با تو گریه میکردم.حاج بابا خیلی دعوام کرد و گفت چرا بچه رو تنها گذاشتی؟؟؟؟؟ عزیزم ببخش مامانو.... شب دایی سعید و حاج بابا باهم رفته بودن بیرون و بابایی ام بیرون بود.من و تو تنها بودیم تو خونه.وقتی دایی سعید اومد خونه دیدیم برات یه تاب خوشگل خریده.زودی اومد وصلش و کرد و تورو گذاشتیم توش...خیلی خوشت ا...
27 ارديبهشت 1392

5ماهگیت مبارک گل همیشه بهار من

فرشته ی خوشبختی مامانی و بابایی 5 ماه از با هم بودنمون گذشت و ما بهترین لحظه های زدنگیمو با سختی و آسونی گذروندم.حس مادری بهترین حسیه که تابحال تجربه کردم دخترم.خنده های تو مامانی و بابایی رو برای زندگی امیدوارتر میکنه و خستگی تمام سختیهارو از جسم و روحمون دور میکنه.تو امید زندگی ما هستی......چشمای قشنگت و لبخندملیحت تمام دلخوشی من و بابایی شده.عزیزم ما عاشقانه دوست داریم راستی مامانی شما امروز که 5 ماهت تموم شد تونستی با روروئک راه بری الی من فدات بشم     ...
23 ارديبهشت 1392

مشهدی بیتا

عزیزم حاجی بابا و مامانجون و دایی سعید و سینا 27 فروردین رفتن مشهد.خیلی دوست داشتم مام باهاشون بریم ولی متاسفانه به بابایی مرخصی ندادن و منم دلم نیومد تو بابایی رو از هم جدا کنم آخه میدونم که بابایی چه قدر بهت وابسته اس.... بابایی واسه اینکه ما تنها نمونیم گفت بریم خونه باباجونینا(بابای بابایی).5 روز اونجا بودیم....تو این 5 روز انقدر بیتابی کردی که مردیم و زنده شدیم.شیر نمیخوردی و سمت سینه ام که میاوردم با دستت هل میدادی.گشنه بودی ولی نمیخوردی.با گریه ی تو منم گریه میکردم و پشت سر من بابایی گریه میکرد.خدا میدونه چی کشیدیم تو این چند روز.فقط غصه میخوردیم.عزیزم فکر اینکه تو دیگه سینه ی منو نمیگیری داشت دیوونم میکرد و فقط التماس خدا میکردم تا...
16 ارديبهشت 1392

شیرین کاریای دخملیم

وروجک ناز نازی من خیلی شیرین شدی.....2روزه یاد گرفتی میگی گیغغغغغغغغ...بعد آب ذهنتو جمع میکنی و تف میکنی عاشق این حرکاتتم.با دهن بسته کلی حرف میزنی و من عاشقانه نگات میکنم. آغوآغو زیاد میگفتی الانم که گیغغغغ میگی.نمیدونم که با زبون بی زبونی چچی میخوای به مامانی بگی.مامانی این روزا رشدت کم شده و من خیلی ناراحتم و میگم نکنه من در موردت کوتاهی کردم.......امیدم به خداست تا دوباره مثل قبل وزن بگیری عزیزم. خوشگل مامانی گاهی که فکر میکنم پیش خودم میگم کاش زودتر میومدی پیشمون...زندگیمون با اومدنت خیلی شیرین تر شده.درسته که خیلی چیزا عوض شده ولی یه خنده ی تو میارزه به همه چیزایی که دیگه نداریم. عزیزم بدون که مامانی و بابایی عاشقانه دوست دارن ...
16 ارديبهشت 1392

4 ماهگیت مبارک

دختر نازنینم 4 ماهگیت مبارک باشه... دختر نازنینم 4 ماهگیت مبارک باشه...4ماه از با هم بودنمون گذشت.من و شما و بابایی... چه خوب که کنارمون هستی و با وجودت خوشبختی مارو کامل کردی.هر قدر خدای مهربونو شکر کنم بازم کمه چون فرشته مهربون و سالمی مثل بیتا بهمون داده. از اینکه 4 ماه پیش چنین روزی منو با حس خوب مادری آشنا کردی قد دنیا ازت ممنونم .چه حس شیرینی.... این روزها خنده هات بیشتر شده وحتی چند بار قهقهه زدی منم از ته د ل خندیدم. خیلی دوست داری باهات حرف بزنیم و انقدر از خودت صدا در میاری تا یکی بیاد و باهات حرف بزنه. وقتی جلوی اینه میگیرمت با خودت کلی حرف میزنی ومیخندی.خیلی ش یرین شدی و حسابی دل همه رو ...
8 ارديبهشت 1392

واکسن 4 ماهگی بیتا

عزیزم امروز برای زدن واکسنت با بابایی رفتیم بهداشت......هم من هم بابایی خیلی دلهره داشتیم. وقتی میخواستن واکسنتو بزنن بابایی سرتو گرم کرده بود و داشتی با بابایی میخندیدی که یهوخانوم پرستار واکسنتو زد.....خنده ی قشنگت تبدیل شد به گریه ولی خداروشکر بابایی زود سرتو گرم کرد و دوباره خندیدی عزیزم.تا عصر حالت خوب بود ولی بعدش تب میکردی و یه مدت کوتاه تبت پایین میومد و دوباره میرفت بالا.خیلی روز بدی بود.فرشته کوچولوی من همش بیحال بود و نمیخندید.الانم که دارم مینویسم به زور استامینوفن کنارم خوابیدی عزیزم . کنترل امروز بیتا قد:63 وزن:6300 دور سر : 40     ...
24 فروردين 1392
1